دفتر خاطرات ما
خاطراتی از گذشته
مثل همیشه تنها تو اتاقم نشسته بودم.... دلم گرفته بود.... احساس کردم از بیرون یه صدای آشنا میاد... رفتم کنار پنجره و بیرون دیدم..... آره همون صدای آشنا.... داشت بارون میومد..... آسمونم مث من دلش گرفته بود.... داشت میبارید.... دلم طاقت نداشت تو اتاق پشته پنجره بشینم.... زدم از خونه بیرون..... زیر بارون قدم میزدم و گریه میکردم.... هیچ کس حتی قطره های اشک روی گونه هام رو نمیدید..... چه قشنگه.... قدم زدن.....زیر بارون.... گریه کردن با آسمون.... چرا....؟ چرا دلم گرفته....؟ چرا دارم گریه میکنم...؟ چرا دارم زیر بارون خیس میشم....؟ پس چرا هیچ کس چتری برام باز نمیکنه....؟ چون تنهام....؟ یعنی جواب همه سوالام همینه...؟ . . . شاید اگر اون نبود لذت این قدم زدن زیر بارون.... خیس شدن.... سکوت الآن رو نداشتم..... شاید هیچ وقت تجربش نمیکردم..... نمیدونم.............................!!!! فکر کنم دیگه آخرشه، خدا حافظ
نظرات شما عزیزان:
زیر بارون.....
بي خطر.......
بي منت......
نزديك.......
بخشنده...........
خيلي ممنونم كه بهم سر زدين.......
موفق باشين.............
بـگـذار "سخـت باشم و سـرد "
بـاران کـه بـاریـد
چتــر بگـیـرم و چکـمــه...
خـورشـید کـه تـابـیـد
پـنـجـره ببـندم و تـاریــک...
اشـک کـه آمـد
دستـمـالـی بـردارم و خـشـک...
دل کـه رفــت
نـیـشخـنـدی بـزنــم و سـوت...✿ツ
وبلاگت قشنگه و رویایی
به نظرم تو خیلی خوبی چون نگاهت به زندگی خیلی زیباتر از حقیقتشه امیدوارم دوستای خوبی بشیم
Power By:
LoxBlog.Com |